اسطورهای از آفریقا
موالیاكا و كلاغ
اسطورهای از آفریقا
پیشترها، دختركی بود به نام «موالیاكا» (1) كه با پدر و مادرش در دهكدهای نزدیك رودخانهای، به خوشی و خرمی زندگی میكرد. بدبختانه روزی مادر دخترك افتاد و مرد و پدرش پس از مدتی زن دیگری گرفت. نامادری موالیاكا كه خود دختری به سن و سال وی داشت قول داد كه با دخترخواندهاش خوب و مهربان باشد و جای مادر مردهاش را بگیرد، لیكن تنها در پیش پدر با دخترك خوب و مهربان بود و چون چشم او را دور میدید به او نامهربان میشد. دختر خود را می گذاشت كه همهی روز را بیاساید و بازی كند و موالیاكای بیچاره را مجبور میكرد كه به تنهایی همه كارهای خانه را انجام دهد.موالیاكا خانه را جارو میكرد، از رودخانه كوزههای آب را به خانه میآورد، چندین كیلومتر در جنگل پیش می رفت تا هیزم و چوب خشك برای اجاق خانه جمع كند. برای آماده كردن غذا ذرت در هاون بزرگ و سنگین میكوبید و تازه پس از تمام كردن همهی این كارها نامادریش او را به كشتزارشان میفرستاد تا گیاهان هرزهی آن را از ریشه درآورد. آن گاه نامادری برای بازرسی كار او به كشتزار میرفت و اگر گیاه هرزهای در كشتزار مییافت بلای بسیار بر سر دخترك بدبخت میآورد.
این كارها بیشتر اوقات چندان طول میكشید كه آفتاب غروب میكرد و موالیاكا در پایان روز به خانه میرسید، اما نامادریش به جای اینكه شامی به او بدهد میگفت:
- امشب شامی برای تو نمانده است. تو میبایستی كارهایت را زودتر تمام میكردی و به موقع به خانه برمی گشتی و با ما شام میخوردی. من میدانم كه تو چقدر كند كار میكنی، این برای تو درس خوبی خواهد بود.
در آن قسمت از آفریقا رسم بر این بود كه زنان و مردان جدا از یكدیگر غذا بخورند و از این روی پدر موالیاكا نمیدانست كه دخترش اغلب چیزی برای خوردن پیدا نمیكند. زن تازهاش به او قول داده بود كه از دخترش خوب نگهداری كند و چون او مرد پاكدلی بود حرفهای زنش را باور كرده بود. موالیاكا نحیف و ناتوان شد و بالاخره در اثر بیغذایی مرد.
پدر از مرگ دختر دلشكسته و افسرده شد و زنش به او دلداری داد كه عجوزهای دیومنش موالیاكا را افسون كرده و سبب مرگش گشته است. پدر با غم و اندوه بسیار دخترش را برد و در حاشیهی جنگل به خاك سپرد.
كلاغ جادویی كه روی درختی در جنگل آشیان كرده بود پدر موالیاكا را دید كه گور میكند و ناله میكند و اشك میریزد. چون پدرش دور شد و هوا تاریك گشت كلاغ پایین پرید و كالبد بیجان دخترك را از زیر خاك بیرون آورد. قارقاری بلند به راه انداخت و بالهایش را به هم كوفت و وردهای جادویی خواند و موالیاكا را دوباره زنده كرد.
چون دخترك به پا خاست و دستهایش را برای تمدد اعصاب گشود، دور و بر خود را نگاه كرد و پرسید:
«من كجا هستم؟»
كلاغ گفت: «تو در حاشیهی جنگل هستی و من هم اكنون جان دوباره به تو بخشیدم.»
موالیاكا گفت: «من باید هرچه زودتر به خانه برگردم وگرنه پدرم خشمگین میشود و نامادریم كتكم میزند.»
كلاغ گفت: «نه، تو نباید به خانهات برگردی وگرنه نامادری سنگدلت راه دیگری برای كشتنت پیدا میكند!»
آن گاه به دخترك گفت كه نامادریش چگونه او را با كارهای سخت و توانفرسا و گرسنگی دادن كشته است و به او گفت كه باید در زیر آب رودخانه زندگی كند تا هیچیك از اهالی دهكده از زنده شدنش آگاه نشود.
كلاغ جادو به موالیاكا جامههای زیبا و زیورهای زرین گرانبها داد و به او آموخت كه چگونه در زیر آب زندگی كند.
موالیاكا چند هفتهای در زیر آب به سر برد، روز با ماهیهای رود بازی میكرد و در میان خزهها شنا می نمود و شب از آب بیرون میآمد و به ساحل رود می رفت و در آنجا كلاغ خوراكیهای خوشمزه برایش میآورد. بدین گونه در اندك مدتی رنجوری و لاغری از تن موالیاكا دور شد و او دوباره دختری زیبا و خوش بر و بالا گشت.
روزی ناخواهری موالیاكا با تنی چند از دوستانش به كنار رودخانه آمد تا آب بردارد. موالیاكا كه در ژرفترین جای رود پنهان شده بود چون ناخواهری تنبل خود را دید كه به جای این كه مثل سابق تمام روز در خانه بنشیند، مثل دیگر دختران دهكده ناچار شده است برای آوردن آب به كنار رودخانه بیاید، خندهاش گرفت. همهی دختران كوزههای خود را پر كردند و هریك دیگری را كمك كرد تا كوزهاش را بر سرش بنهد. ناخواهری موالیاكا آخرین دختری بود كه از دیگران كمك خواست، اما آنان او را مسخره كرده و بدون انجام كمكی از او روی برگردانیدند و راه خانه را در پیش گرفتند. ناخواهری موالیاكا با كوزهی سنگین و پر آب خود در آنجا تنها ماند. دختر بیچاره گریه را سر داد زیرا میدانست كه اگر آب به خانه نبرد مادرش سخت خشمگین خواهد شد و دختری به سن و سال او نمیتوانست كوزهی بزرگ پر آب را خود به تنهایی بر سرش بگذارد.
موالیاكا كه از زیر آب نگاه میكرد و میدید دخترك چه حال زاری دارد نتوانست غصه و ناراحتی ناخواهری خود را تحمل كند زیرا وی چون نامادری خود به او و دخترش كینه نداشت. پس سفارشهای مكرر كلاغ را فراموش كرد و از آب بیرون آمد و پیش ناخواهری خود رفت و گفت:گریه مكن! من كمكت میكنم كه كوزه را روی سرت بگذاری!
نخست دخترك پنداشت كه با شبح شیطانی روبرو شده است و از ترس جیغ كشید، اما موالیاكا به او نشان داد كه براستی ناخواهری او است كه دوباره زنده شده و خوش و خرم در كنار او ایستاده است.
دخترك بسیار خوشحال شد. موالیاكا كمكش كرد و كوزه را بر سرش نهاد و از او خواهش كرد كه كسی را از این ماجرا خبردار نكند.
روز بعد دختران دهكده دوباره به كنار رودخانه آمدند و ماجرای روز پیش تكرار شد. آنان این بار هم خواستند ناخواهری موالیاكا را اذیت كنند و در بلند كردن ظرف آب كمكش نكردند. دخترك نالان در لب رود نشست و دیگران او را ترك گفتند و به دهكده بازگشتند.
موالیاكا لختی منتظر ماند تا دختران از لب رود دور شدند، آن گاه از آب بیرون آمد و به كمك ناخواهری خود رفت.
دخترك اشكهایش را پاك كرد و با كوزهی پر آب به دهكده بازگشت.
دختران دهكده در انتظار او ایستادند تا از او بپرسند چه كسی در بلند كردن كوزه به او كمك كرده است، چون میدانستند كه دختری به تنبلی او ممكن نیست بتواند كوزهی سنگین را خودش به تنهایی بلند كند و روی سرش بگذارد.
دخترك در پاسخ پرسشهای آنان گفت: «من به شما نخواهم گفت چه كسی كمكم میكند، چون این راز من است!»
دختران به شنیدن این جواب بیش از پیش از او رنجیدند و كوشیدند تا به وسیلهی نیرنگی فردای آن روز بدانند روز بعد دخترك در كنار رودخانه چه میكند.
فردای آن روز دختران كوزههای خود را پر از آب و وانمود كردند كه به دهكده برمی گردند و او را مثل روزهای پیش در كنار رودخانه رها كردند، اما چون به نیمه راه رسیدند، كوزههای خود را در پای درختی بر زمین نهادند و آهسته و آرام به كنار رودخانه خزیدند. آنان پنهانی از میان بوتهها و درختان پیش رفتند و موالیاكا و ناخواهریش نتوانستند آنان را ببینند.
چون موالیاكا به روی آب آمد و به ناخواهری خود در بلند كردن كوزه كمك نمود دختران ترسیدند اما خودداری كردند و فریاد برنیاوردند. سپس شتابان به دهكده بازگشتند تا پیش از ناخواهری موالیاكا به آنجا برسند.
دختران عصر آن روز ماجرا را برای پدر و نامادری موالیاكا شرح دادند. نامادری از ترس به لرزه افتاد و دختران دهكده را دروغگو خواند. اما پدر گفت كه برای كشف این راز با آنان به كنار رودخانه خواهد رفت.
روز بعد پدر موالیاكا به كنار رودخانه رفت و خود را پشت بوتهها پنهان كرد. او از دختران دهكده خواسته بود كه مانند روزهای پیش كوزههای خود را بر سر نهند و ناخواهری موالیاكا را در آنجا تنها بگذارند تا بنشیند و گریه كند.
موالیاكا با اطمینان بسیار از آب بیرون آمد. آن روز او زیباتر از همیشه شده و با جامههای زیبا و زیورهای گرانبها خود را آراسته بود. پدرش به سوی او دوید و در آغوشش كشید و رویش را غرق بوسه كرد و آن گاه از وی پرسید:
راستی توزنده شدهای، موالیاكای من! پس چرا به دهكده نمیآیی من همهی این مدت را در دوری و از دست دادن تو عزادار بودم.در این موقع كلاغ جادو از درخت پایین پرید و به مرد گفت كه چگونه زندگی دوباره به دختر او بخشیده است. آن گاه سبب مرگ موالیاكا را به او گفت كه او به افسونی شیطانی نمرده بود بلكه از دست جور و ستم نامادریش مرده بود.
پدر گفت: «من این زن را از خانهام بیرون میكنم و بار دیگر زندگی خوش و خوبی با دخترم ترتیب میدهم!»
آنان دوان دوان به دهكده بازگشتند اما نامادری موالیاكا كه پیش از رسیدن آنان به دهكده از ماجرا آگاه شده بود با دختر خود از خانه فرار كرده بود.
موالیاكا زندگی خوش و خرمی با پدر خود آغاز كرد. او گه گاه به كنار رود میرفت و غذای خوشمزه چون ذرت بوداده و خوشهی گندم برای كلاغ میبرد و تا روزی كه موالیاكا زنده بود كلاغ جادو به دیدنش میآمد.
پینوشتها:
1. Mualyaka.
منبع مقاله :آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}